دل من مرده ولی شوق شهادت دارد...

دل من مرده ولی شوق شهادت دارد...
طبقه بندی موضوعی

چند غزل زیبا تقدیم به حضرت رقیه(س)

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ب.ظ

سوغات مکّه - کاظم بهمنی

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم

شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم

بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت آزار دیدم

یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم

احساس کردم صورتم آتش گرفته است

خود را میان یک در ودیوار دیدم

مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم

سوغات مکه توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم

 

شعله های طعنه - وحید کردلو

دلتنگ از ندیدن خورشید و ماه بود

دلواپس و غریب و نشسته به راه بود

بابا به روی نیزه و او در قفای نِی

چشمش به سوی دلبر و گرم نگاه بود

بادست های بسته و خون لخته های سر

کارمدام چشم و لبش اشک و آه بود

رویش سپید، نام پدر برده بر لبش

امّا ز تازیانه کبود و سیاه بود

باگیسوان سوخته و قامتی کمان

در شعله های طعنه بدون پناه بود

پشت ستم شکست ز شمشیر گریه اش

او یک تنه برای پدر یک سپاه بود

آیینه را به نیت قربت شکسته اند

این سنگ ها تقاص کدامین گناه بود...؟

 

دلتنگی - خلیل عمرانی

امشب سری به گوشه ی ویرانه می زنی؟

گامی در این سکوت اسیرانه می زنی؟

ای روشنای دیده ی دل های تیره بخت

امشب سری به خانه ی پروانه می زنی؟

یک لحظه تا غریب دلم حس کند تو را

دستی دراین غروب غریبانه می زنی؟

در موج گریه از نفس افتاده دخترت

با دست مرگ یک دو نفس چانه می زنی؟

گیسوی کودکانه ام آشفته وقت مرگ

موی مرا برای سفر شانه می زنی؟

بابا! دلم برای تو یک ذرّه شد بگو

سر می زنی به دختر خود یا نمی زنی؟

 

داغ باغ - سیداکبر سلیمانی

کوه هم جای تو می بود، فرو می افتاد

مثل افتادن ناگاه سبو، می افتاد

جای چشم تو که چون رود به هر سو می ریخت

چشم خورشید اگر بود ز سو می افتاد

فکر صد فاجعه در ذهن زمین می چرخید

وَ زمان؛ باز در اندیشه ی شومی افتاد

نونهال از عطش و داغ به خود می پیچید

داس می آمد و گلبرگ از او می افتاد

بانگ بابا که - کسی نیست مرا...؟! - بر می خاست

عمّه در ناله و افغان و عمو می افتاد

چه کشیدی تو در آن دشت، خدا می داند

چشم هایت که بر آن زخم گلو می افتاد

داغ آن باغ خزان دیده چنان بود که آه -

سرو هم جای تو می بود فرو می افتاد

آسمان بار امانت نتوانست کشید

از خجالت عرقش بر تن آن دشت چکید...!

 

فصل خشکسالی - وحید قاسمی

شناخت چشم تر عمّه این حوالی را

شناخت تک تک این قوم لا ابالی را

چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها

ز یادشان ببرد سفره های خالی را

هنوز عمّه برایم به گریه می گوید:

حکایت تو و آن فصل خشکسالی را

نمی شود که دگر سمت معجرش نروی؟

به باد گفته ام این جمله ی سئوالی را

عطش به جای خودش، کعب نی به جای خودش

شکسته سنگ ملامت دل سفالی را

دلم برای رباب حزینه می سوزد

گرفته در بغلش کودک خیالی را

شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم

بگو چه چاره نمایم شکسته بالی را؟

 

سوغاتی - وحید قاسمی

کلیم بی کفن کربلای میقاتی

خلیل بت شکن کعبه ی خراباتی

چه فرق می کند آخر به نیزه یا گودال؟

همیشه و همه جا تشنه ی مناجاتی

نخوان که نور کتاب خدا ندارد راه

به قلب سنگی این مردم خرافاتی

کنار نیزه ی تو گریه می کند یحیی

شنیده معنی ذبح العظیم آیاتی

نگاه لطف تو یک دِیر را مسلمان کرد

مسیح من چِقَدَر صاحب کراماتی!

توان ناقه نشینی به دست و پایم نیست

خدا به خیر کند، وای عجب مکافاتی

شنیده ام که سفر رفته ای ولی بابا

برای من نخری گوشواره سوغاتی

 

پر شکسته - علی اکبر لطیفیان

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط، دست به دیوار می کشد

در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"

دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد

او هر چه می کشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد

گیرم برای خانه ی تان هم کنیز شد

آیا ز پر شکسته کسی کار می کشد؟

چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که می کشد همه را تار می کشد

لب های بی تحرّک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد

 

دامن دختر - محمد رضا شمس

تنها به روی خاک خرابه نشسته است

بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است

دیگر به سر رسیده شب انتظار او

حالا پدر به دامن دختر نشسته است

بال و پری برای پریدن ندارد او

مثل کبوتری ست که بالش شکسته است

با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت

دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است

از آن قدیم مانده برایش فقط همین

یک جفت گوشواره، که آن هم شکسته است

 

غبار حائل - مجید لشکری

به چشم خیس خودش خیره شد مقابل را

نزول آیه ی «یا ایّها المزمّل» را

فرا گرفت دو دریای سرخ از سر شوق

به وسعت گل رویش کران و ساحل را

لهوف پرپر خود را ورق ورق می خواند

مرور کرد به همراه او مقاتل را

برای این که ببوسد تمام هستی خویش

زدود از آینه ی دل غبار حائل را

فقط به پهلو و پایش اشاره کرد و نکرد

حدیث نخوت شلّاق را سلاسل را

هر آنچه را که شنیدند پیش رویش دید

جراحت لب و دندان و زخم قاتل را

چه گیسوان سپید و چه گونه های کبود!

کسی به طفل ندید این چنین شمایل را

نگاه جاری بابا به حرف آمد و گفت:

سه ساله با چه توان طی کند فواصل را؟!

 

گوش پاره - محمد رضا طالبی

سه ساله ای که امیدش به نوجوانی بود

چقدر پیری او زود و ناگهانی بود

اگر چه گیسوی او مثل برف روشن بود

ولی تمام تنش سرخ و ارغوانی بود

قسم به تاول پرخون روی لب هایش

کسی که بر بدنش نیزه زد روانی بود

ذکات پیرهن کهنه ای که بر تن داشت

دو گوش پاره و یک قامت کمانی بود

طریق لطمه زدن را ز عمّه یاد گرفت

که گونه هاش خراشیده و خزانی بود

ز ساعتی که پدر را به ذوالجناح ندید

مدام ملتهب و غرق نوحه خوانی بود

غرور هاشمی اش فوق العاده بود ولی -

نگاش ملتمسِ چوب خیزرانی بود

دلش ز تاریکی و سردی خرابه شکست

غریب و خسته به دنبال هم زبانی بود

میان طشت سری را برایش آوردند

که صاحبش پدر خوب و مهربانی بود

ز مرگ او زن غسّاله هم تعجب کرد

چرا که بر بدنش جای صد نشانی بود

طلوع فجر دمشق آمد و همه دیدند

شهیده، دختر ارباب آسمانی بود!

 

نظرات  (۱)

Dites, ils ont la clim’ dans leurs dortoirs, les soldats ? Des générateurs pour la faire fonctionner ? Parce que la population, elle, n’a l&so©ur;Ãqlectricité que 2 hres/jour, alors la clim’, pfff ! Sous 47 degrés, et avec l’ambiance déjà bien plombée, c’est pas le banquet au pesto. Paraît qu’ils ne dorment qu’en bouffant des valiums. C’est pas moi qui le dis, c’est Anne-Sophie Le Mauff…

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی